در آستانهی بیپایانِ راهها ایستادهام با چشمانی که از بارانِ انتظار تَرَک برداشته است… بگو: از پیچِ کدامین کوهستانِ غروب پا به دشتِ دیدار میگذاری؟ تا آغوشِ چشمهایم را چون رودباری از نور در مسیر گامهایت بگسترانم… شب پَرِ سپیدِ خیالت را در تاریکیِ پنجرههایم…
در ژرفای شبهای بیقراری سوسوی یاد تو چراغانی ستارههایی ست که در چاه تنهاییام تا بامداد میسوزند… و من پشت درهای ناتمامِ انتظار با دستهای از هم گسستهی خیال هوا را میگیرم تا شاید بوی آمدنت را از لابهلای موجهای شب بدزدم… باد این مسافر…
در قابِ پنجرهی خیالم سایهی کودکیام زانو زده است به تماشای باغچهای که از یاد تو شاخههای درخت آلوچهاش تا آسمانِ اساطیر قد میکشید… به چشمهایم که آیینهی دریا بود نقشِ پروازِ سیمرغ افتاد و تو، چون آبِ زندگانیِ آناهیتا مرا به ژرفای رودِ احساس…