در آتشِ نگاهت که هر بار شاخههای بیقرارم را میسوزاند قد میکِشم تا قامتم چراغِ شبانیِ ماه شود بر فراز تپههای سکوت… شب، وقتی باد، دامنِ سپیدت را پر از بوی عطشِ زمینِ خشک تا زانوی ستارهها بالا میزند دستهایت را گره میزنی به نخِ…
دیده باز کن! تا سُهرهی عاشق در چشمانت آوازِ رسواییِ این سرِ بازار را با مضرابِ گیسویِ تابدارت بر وترِ سه تارِ نگاهم بکوبَد… از دردِ شانه پهلویم چین خورد به قاموسِ شکست واژهها قرقره شدند از نخِ گلویم بختِ کجآمده پیچکِ خانه ی ما…
نشسته بر لبِ پنجره ی نگاه چشمانِ زنی، با گیسوانِ باد و آغوشی از نور شعلهور در مهتاب پر میکند از یادِ او مرا چه ناب… چه دلبرانه… و من، در این شکفتنِ بیقرار از پیله تا پروانه تا شمعِ سحر در آغوشِ ترنمِ ملیحِ…