در این شبِ وسوسههای بیقرار اشکهایم چون شهدِ قندِ تحتِ ضرباتِ بیامانِ زمانه ذرهذره میشکنند… دلم را میفرستم به پیشبازِ خاطرههایی که پشتِ پنجرههای قدیمیِ حافظه هنوز دست تکان میدهند. به دامنِ اشتیاق دست میبرم و انگشتانم را در خاکِ نمکینِ ریشههایِ زلفِ تو به…
صبح: بوی نانِ تازه همراه آفتاب از لابهلای پیچِ لولای در قدیمی تصویر کوچکم را در آینه ی بخارگرفته ی آشپزخانه زنده میکند… همان خندههای آفتابنخوردهام و شبنمِ شادیهای بیپایان آرزو ظهر: ضربآهنگِ مادرانهی سِنج بر دیوارهای گِلی کوچه میرقصد پنجرههای چوبی رازِ آوازِ باد…
نمیدانم ساعت چقدر از نیمهشب گذشته و تو در کدام گوشه از خوابت اکنون پناه گرفتهای؟ چند فرسنگ فاصله از نفسهایم گرفتهای؟ آیا در آن سوی رویاهایت سایهای از من هم بر دیوار خوابت میلرزد؟ من اینک با هکتارها بیقراری جریب جریب اشتیاق و خروارها…