هر شب با سپرِ صبرِ ستارهها میآید و مردمکهایم دو پاسبانخواب آلوده ی حریص در رزمگاهِ نگاهت به کمینِ نورِ تو خفتهاند زمان تنگتر است از گذرِ نفس و من با هر تپش از عشقِ تو درکوچه های مهتاب شب آرام،میخرامم یکه و تنها… حرفی…
تو در نفسِ نخستینِ من بودی و من پیش از نفس، عطر تو را میدانستم این را زنی گفت: که هنگام تولد به دیدار مادرم آمده بود پیشانینوشتِ من را میخواند همانجا که ستارهها عشقِ ما را نوشته بودند دستهایم را مثل نقشهٔ گنج باز…
شاید این نوشته… پیکِ سروشِ مهربانی ست از رهگذرِ خاکستریِ روزگار که ذرّه ذرّه در کنارِ گذرِ عاطفه چترِ سایهاش را پیشِ پایِ نگاهِ عابری میگشاید… عابری که سالهاست آفتابِ سوزانِ تقدیر هر صبح، تکهای از اشکهایش را میدزدد! در همین کویر، که بوی خاکِ…
