هنوز تو چایی را در کاسه ی فیروزه… خوشتر از عقیقِ آسمان رنگ میزنی و من چقدر ، دلم ریسه می رود برای شعف شبانه ی شوق تو زخمهای همیشهام را نمکپاشی نکن حالا که شیرینی را از مادر به ارث برده ای و قند…
در آستانهی بیپایانِ راهها ایستادهام با چشمانی که از بارانِ انتظار تَرَک برداشته است… بگو: از پیچِ کدامین کوهستانِ غروب پا به دشتِ دیدار میگذاری؟ تا آغوشِ چشمهایم را چون رودباری از نور در مسیر گامهایت بگسترانم… شب پَرِ سپیدِ خیالت را در تاریکیِ پنجرههایم…
در ژرفای شبهای بیقراری سوسوی یاد تو چراغانی ستارههایی ست که در چاه تنهاییام تا بامداد میسوزند… و من پشت درهای ناتمامِ انتظار با دستهای از هم گسستهی خیال هوا را میگیرم تا شاید بوی آمدنت را از لابهلای موجهای شب بدزدم… باد این مسافر…
