بازمیکنم چشمهایم را رو به کوچهی اصالت ودر پاهایباد رد جادهی آرامش را سرک میکشم درهمهمه ی صدای شیهه ی اسبی سرکش که تنها آمده است تا از میان آدم های فراری از خود من را با خود ببرد به سرزمینی دور به سرزمین نور…
حیران درکشاکش روزهایدرد برمی خیزم ازبستر واژه ها بادی ازسمت نیستان می وزد ومن دراستغاثه ی بارانیکهنیست لم می دهم رویکاناپه دستهایم ولع نوشتن دارند دارند برای تو از حیرانیهای من میگویند در بادهایمخالف اردیبهشتی صدایی درزیر وبم خوابهایشورانگیزم رویای شعرهای مراپارهمیکند من میمانم و…
جاده ها لبریزند از مه وتنهایی مثل خوره به جانم افتاده است دلخورم از خودم ازشعرهایی که اگر بوی تو را ندهند مشتی دانهی سیاه پاشیده برسنگ بیابانند دوباره در وهم تنهایی قدم زنان با گریه درمی آمیزم باشعر و مأنوس با سودای نگاهت پناهنده…
