گریه می کنم دستهای تهیام شاخههایی ست بیقرار که بارانِ شب، از آن همه برگهای آرزو را ربود در تنهاییِ بیپایانِ روز پنجرهها هم قابِ خالیِ آسمانند و زیر غوغای غارغارِ کلاغهایی که بر فراز کاجهای بلند دارِ امید را بر ابر میکشند ابری جوشیده…
از بندجامههای چرکین لبریز از ترکهایی که برپوستم جوانه زدند گریختم از زخم زنجیر هزاره ها در مارپیچ خزنده ی ناملایمت هایی که پشتم را به خاک بی آبی می ساید تا فریادِ خشکِ آن را بشنوم و اکنون پناه می برم به ناقوسی که…
و من رها در این دریای پر تلاطمم تو با خود می بری به کشتی همه را غیر از من غیراز منی کهکنعانِ بیسرزمینم سرگردان در بادهای بیپاسخ که از دینِ چشمهایت برگشتهام بی اینکهآئینِ دیگریبرگزینم و اینک تنها جرمم: شبنم بودن در کویرِ فراموشیِ…