از رستاخیز حرفی بزنیم که میدانم سرود ِسرور ِسینه ی صبور پُردرد است و زخم تنهایی را،این جانکاه مُسری در راهروی شب؛ تسکین می خواهم بدوم ازپیراهن ابری شعر بیرون بروم از پنجره هایمه آلود کوچه با چشمی روشن گذرگنم و به خیال بارانی محله…
بیمناکم از این بودن که هنوز که هنوز رنگ موهای مرا حفظ نشده ای به کدامین سوگندِ هر شامگاهت بوسه بزنم وقتی هنوز دارند می رقصند النگوهایم و تو… دستمالی برای زدودن گَرد از شال آفتابیشان تکان نمی دهی بگو…! چرا به باور آینه ها…
به رؤیا میماند آمدنت و چه سهمی دارم من از این تبر نوروزی دلخوش به برگ ریزان پاییز از این بازآمدنِ همیشگی خزان در پرتگاه سکسکه های پلک های عطسه در سرابِ عید دیدنی های تو… با پای پیاده ، غریب افتاده در نگاه پنجره…
