چقدر زلالی؛ ای آتشِ آفتابِ تموز! که برگیسویِ بیابانم چون سطری از امواجِ آه مینوازی و من، سرسپردهیِ این سمفونیِ سوزان از نالههای بادهایی میگریزم که پاییز را پیش از رسیدن با طنابِ برگهای مرده به دارِ کویر میآویزند… و در میانِ ریگهای خسته پَرِ…
گریه می کنم دستهای تهیام شاخههایی ست بیقرار که بارانِ شب، از آن همه برگهای آرزو را ربود در تنهاییِ بیپایانِ روز پنجرهها هم قابِ خالیِ آسمانند و زیر غوغای غارغارِ کلاغهایی که بر فراز کاجهای بلند دارِ امید را بر ابر میکشند ابری جوشیده…
از بندجامههای چرکین لبریز از ترکهایی که برپوستم جوانه زدند گریختم از زخم زنجیر هزاره ها در مارپیچ خزنده ی ناملایمت هایی که پشتم را به خاک بی آبی می ساید تا فریادِ خشکِ آن را بشنوم و اکنون پناه می برم به ناقوسی که…
