و من رها در این دریای پر تلاطمم تو با خود می بری به کشتی همه را غیر از من غیراز منی کهکنعانِ بیسرزمینم سرگردان در بادهای بیپاسخ که از دینِ چشمهایت برگشتهام بی اینکهآئینِ دیگریبرگزینم و اینک تنها جرمم: شبنم بودن در کویرِ فراموشیِ…
جایت سبز میان همهمهی جا خالیهای همیشگی و اینجا، کنار میز صبحانه لبخندت عسل است و بخار چای، نشان از تُو دارد گلهای پرده را می بینم اینک که از دشت ارژن، دستانتوشکوفهزدند شبِ مهتاب، شویدپلویمان کهمزهی تو را در قاشقهایم جاودانه میکند…
خوابم برده است میان جنگلی هراسان و هولی که در دل دارم عمیق تر است از خواب شبیهم به کودکان مادر گم کرده که شبیهترند به مادر مرده ها تا کودکان گمشده راه دور است،مسير ناهموار جاده سخت، کفشهایم نامناسب تشنگی غالب، گرسنگی مهاجم وزمان…
