می ایستم ، پشت پنجره ی زمان ونگاه می کنم به روزهای رفته ودقایق نیامده توسالهاست در من آمده ای ورفته ای که بازتاب حضورت درشعرهای پسین وپیشین من گذر زمان را صدا می زنند به چشمهایت چه رمزی آویخته ای که در معنای آن…
پنجره ی بسته شب بوی گیسوی چکامه های تو ومن که با شاخه گلی به دست به استقبالت آمده ام لبخند به لب تا شور دستانت آرامشِ دلتنگی هایم باشد #علیرضا_ناظمی 1
جایی حوالی قاب نفس های نفس گیر تو درحجم عمیق یک خاطر خواهی دلچسب دلم رهسپار می شود به سوی خواستن تو تا مرز های بیکرانه عشق در خلوت اتاق ومن دلبسته ی حضورت با حواسی پرت مشایعت می کنم چشمهایت را و از دهانت…