روز وشب چه فرقی می کند وقتی همه جا خسوف است خسوف است، اما شاید از لابهلای ابرهای شکستهی قلبم، ستارهای بیپروا بگذرد… تو که آمدنت بازتابِ رفتن است بیا و در این آینهی ترکخورده تصویرِ رفتنت را با دستهایت پاک کن… دستهایت را مثل…
چگونه سنگِ ترانه این سکوتِ بی وزن نشکند سرم را؟ چگونه خونِ زخمِ تو شبنم نشود بر برگِ های صنوبر؟ تقدیرم را باد بر پیشانیِ جنگل نوشته است راهی میجویم از پیچکِ گلوی یاسهای وحشی تا ریشههای تشنهات که هر بامداد …
سَبزیِ باغ، هنوز تَوی نفسهایم جاریست و طعم دارچین از لیوانهای بخارکرده هوا را پر از اشتیاق می کند… صدای گامهایت، از پشتِ در نامم را صدا می زند و چشمانت قطرههای باراناند که باغ را درخود می رویانند وقتی چایهای تلخ را روی میز…