چه می داند درد راز ستارهی صبح را وقتی بالا می رود ازشقیقهی سکوتش پلان نابرابری تصاویری مبهم چه میفهمد شب از تجسم عاشقانه های مدامِ مردی سربه شعرفرو برده وخفته درخیال آهوان خیالات چه می داند صبح از حس عمیق عبور نور از پشت…
فرصت دیدار نداشتیم دست برپوست شب کشیدیم از هاله های نور گذشتیم وستاره ها را بغلی شعر میهمان کردیم قلبهامان پرازتپش واژه ها شلاق وار کوبیدند رحل اقامت را من تو را یافتم تو مرا پرشراره پرشوق واگرنبود این بیم های ناخوشایند از دوستت دارمهای…
خداشاهد است این ساختمان دیگر فقط یک ساختمان مسکونی نیست بزنگاه عشق است ومهتاب هرشب بوسه باران می کند پنجره های نازش را از پشت ابرهای خسیس من شاهد بارش شهابی ستاره ها به قامت خیال تو بودم ایستاده در بلندای سپیده غرقِ در تماشا…
