مرا دیوانه می خواهی صبرم را برده ای ایمانم را به تاراج دلم را به اسارت وحالا شعرم را به قهقرا من لطافت چشمهایت را شکوه بالایت را شور کلامت را می دانستم …!! اما ؛حالا قصه جور دیگری ست سرمست می شوم از این…
آفتاب طلوع می کند در رگه هایی از گره های بوطیقایِ بلند سلطنتت وزرا آرزو به دست ایستاده در تماشا من پادشاه نیاز و شعر که … سهم امروزی روزی ما شد از زندگی #علیرضا_ناظمی 2
شبیه دیرک کنار دیوار دست های سخاوتت انقلابی شدند برای رهایی از حصر استبدادهای قد برافراشته تا شانه های به تاراج هرج ومرج رفته ام گل بدهند قوَّت قلبی که طلوع نور بود در دل ظلمت ها #علیرضا_ناظمی 2
