نامت راکه صدا میکنم و تو برمیگردی به اصل ادراک وجود شبیه قطاری که ریلهای خالی از ازدحام را درمی نوردد می آیی اما سرگردان وصدای پای سکوت تو شهر را به خلسه می کشد تو می ایستی با گله ای از پرستوهای عاشقِ کوچ…
این شعرها بندرگاه کلماتند درتنش آبی زمین وجالیز واین خاک خیابان خیس خورده ای است که به دریا می ریزد این ساحل دستهای خالی زنی ست آغوش گشوده به سمت رؤیا که بی تابیِ شبهایش سنگ می اندازد به چاه این موج بیقرار دلتنگی مردی…
از دلتنگی به سوی تو کوچ خواهم کرد دلم می خواهد باران شوی وبباری بردستهای خالی من برچشمهای سرخ از غصه ام این روزها غروب که می شود راه گلویم را می بندد چون موج هایی از دریا کلاف واژه های ناسروده ام وته نشین…
