تو در نفسِ نخستینِ من بودی و من پیش از نفس، عطر تو را میدانستم این را…
شاید این نوشته… پیکِ سروشِ مهربانی ست از رهگذرِ خاکستریِ روزگار که ذرّه ذرّه در کنارِ گذرِ…
هنوز تو چایی را در کاسه ی فیروزه… خوشتر از عقیقِ آسمان رنگ میزنی و من چقدر…
در آستانهی بیپایانِ راهها ایستادهام با چشمانی که از بارانِ انتظار تَرَک برداشته است… بگو: از پیچِ…
در ژرفای شبهای بیقراری سوسوی یاد تو چراغانی ستارههایی ست که در چاه تنهاییام تا بامداد میسوزند……
در قابِ پنجرهی خیالم سایهی کودکیام زانو زده است به تماشای باغچهای که از یاد تو شاخههای…
در آتشِ نگاهت که هر بار شاخههای بیقرارم را میسوزاند قد میکِشم تا قامتم چراغِ شبانیِ ماه…
دیده باز کن! تا سُهرهی عاشق در چشمانت آوازِ رسواییِ این سرِ بازار را با مضرابِ گیسویِ…
نشسته بر لبِ پنجره ی نگاه چشمانِ زنی، با گیسوانِ باد و آغوشی از نور شعلهور در…
در این شبِ وسوسههای بیقرار اشکهایم چون شهدِ قندِ تحتِ ضرباتِ بیامانِ زمانه ذرهذره میشکنند… دلم را…