در حافظه ی من… ردِّ پای تو، سه خط شعر و برگههای کاهی رنگ پریده ای همچون…
من بودم، تو بودی و باید… در _هیجان_نبودنت خاموش میماندم سکوتِ من قفسی است پر از آوازهای…
شب را بهخیال خاموشی خالهای لبت که مرا در بستر درد انداخته است به صبح میبرم _بهوقت ساعت…
آشنایی، گرمای دستانت بود دوستی، آواز بیوقفهیِ پرندهها در سپیدهدم تو لبخند زدی و جهان بهانهای شد…
از قیچی تو اشک نمک می ریزد از چرخ خیاطی ات بغل بغل شکوفه از طاقچه بوی…
نهال ؛ حالا که تازه قد کشیده است آه ، دق نکند !چقدر تا ماه فاصله دارد…
به استقبال چشمانت در پنجراه ِ افق خواهم دوید تا برای هفتهی بعد ریزشِ انگشتانت بر پوستم…
زخمه های سه تارِ شکسته اتاقی خالی از صدا در هیبتِ سربازی که چکمه هایش رگبارِ تاریکی…
درخلوت خیال پلنگان چشم تو مدهوش وسرخوشم با خاطری خوش از تپش قلب کوچکت من باز از…
من هنوز به باورِ پَرِهای سپیدِ بادبادکها که هر صبح از چینِ پردهی خوابم میگریختند ایمان دارم……