حیران درکشاکش روزهایدرد برمی خیزم ازبستر واژه ها بادی ازسمت نیستان می وزد ومن دراستغاثه ی بارانیکهنیست…
جاده ها لبریزند از مه وتنهایی مثل خوره به جانم افتاده است دلخورم از خودم ازشعرهایی که…
پرنده تشنهی رودی جاری ست اسبها در غلیانِ نجیبغرور غوطهورند کبکها کارشان به چشمکزنی کوهپایهها میل دارد…
من مردی هستم که عصرها در تکاپویِ یادت رژه میرود چشمهایم و تنبهتن میجنگد ذهنیتم با احساسِ…
تاریکی رؤیایی ست دست به حادثه سپرده در تقدیر وَلرم شب که هر کسی دست درآغوش آرامش…
چه می داند درد راز ستارهی صبح را وقتی بالا می رود ازشقیقهی سکوتش پلان نابرابری تصاویری…
فرصت دیدار نداشتیم دست برپوست شب کشیدیم از هاله های نور گذشتیم وستاره ها را بغلی شعر…
خداشاهد است این ساختمان دیگر فقط یک ساختمان مسکونی نیست بزنگاه عشق است ومهتاب هرشب بوسه باران…
با من بگو: چگونهای وقتی پنجرههای شهر، در دلِ شب، بغضِ دلتنگی میگیرند، و دهانِ تو پُر…
شب آرام آرام بغل می گیرد تنهایی هایم را درست مثل عصرهای زمستانیِ دم غروب که کلاف…
