پرندهای پس از زادنم، پرید و من تبدیل شدم از انسان به پرواز و اکنون مردی خوشبختم مردی با آسمانی تماشا و نگاههایی که لبریزند از: پر پرندگی پرواز و این روزها در من نگاهی نو جوانه زده با قامتِ شعر و غروری قجری و…
موجها در بیقراریشان او را صدا میزنند و دلتنگی آب میشود در انحنای تنِ سنگها صدای پای رمزآلود گوشِ ماهیها بر پلکِ شبهای دریا پرسه میزند و موجهای مواج درمینوردند تورِ ساحل را و من، غمگنان با چشمانی اشکریز به خوابِ ماهیها سرک میکشم در…
در مزرعهیرویاهایم خوابی دیدم لبریز از تو به دور از غوغای مترسکان و جار کلاغها در ناگهانیک اتفاقی که سهم بیقرارمان نگاهی تازه است از روزن از نور بیهیچ تشویشی و میدانم که فردا… و فرداها… از آن ماست! #علیرضا_ناظمی 2
می خواهم به چشمهای تو برگردم به فصل کوچ پرستوهایی که هنوز برنگشتهاند می خواهم شبیه قایقی گمکرده راه در شانههای رود جاری محبتت پهنهبگیرم میخواهم برخلاف عقربههای ساعت شنا کنم ودرآب شیرجه بزنم وبرای ماندنت نقشهها بکشم ولو اینکه با من بگویی: دیوانه گاهگاهی…
در رکابِ حوصله با روسری سبزی از جنس عاطفه بهار را به خانهی پاییز آوردی و من در پرتگاه زمان ایستاده در فقدانی عظیم در صف خزان پا از جادهی فاصله کشیدم تا در تبعید واژهها شاهد رؤیتِ رویت باشم اشک موسیقی احساس شد و…
به هر قیمتی دوستت خواهم داشت این را گیسوان شب اندودم می گویند وقلب نوازشگرم گواهی می کند تردید درمیانه ی معصومیت واژه ها راهی ندارد ولبهاییکه در کوچههای بیقرار مهتابی سکوت را برگزیده اند، گزافه می بافند تو در من راه میروی: بسان خورشید…
در رؤیاهایم به جستجوی تو میپردازم در هر صبح، در هر عصر، در هر شام دلانگیز پاییزی که بوی تو را،همچون بهاری، به خانه میآورد آنگاه که چشمانم غرق نم میشود و گونههایم آن را جاری میسازد، در سیاهی روزهای بیلبخند، در شبهای بیپایان بودن…
پاییز امسال جورِدیگری بود برگریزانش شبیه فصلهای دیگر نبود من هزار رنگ ،خاطره دیدم و صدای آرام کسی را میشنیدم هر روز در موسیقی رزم باد و باران، همراه بوی عطری موسیقایی، با ترنّم مهر مهتاب در شبها که زبانم قاصر است از گفتنش در…
به رودخانهای میمانی که در گذرگاه زمان پلی چوبی را عاشق خود کرد شبیهی به درختی که آخرین پرنده،شیدایش شده بود و نگاهت بیداری دو حس متضاد است: گاهی لبخند گاهی اشک و من در ترکیب این دو حس شبیهم به آدمی که در مه…
از باران گفتگوها داشتیم و نمیدانستیم چه چیزی پنهان است در صدایش وقتی قنداقهی درد به دست آب و جارو میکرد کوچه را به هوای التیام سالهاست ما باران را نفهمیدهایم در خلوت هیچ شب وسوسهانگیزی که سر در چاه تاریکی اشک میریزد در گلویش…
