برای بستن ESC را فشار دهید

0 18
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

قیل وقال هر بامدادی راحت می کند خیال هر پرنده را واکنون در شاهراه این ورجاوند آرزو گنجشککی را مانم با قلبی لرزنده که ترس ، همه ی جانش را در بغل گرفته است بی آنکه دغدغه اش آب ودانه باشد من عاشق زیسته ام…

0 14
2
علیرضا ناظمی
2 دقیقه مطالعه

مرابه تحسین وامی دارد رفتارهای جذاب تو وقتی حتی سایه ها بی اعتنا ترکم می کنند وآخر عاقبت کارکردن درسرما پشیزی دستمزد می شود با لقمه نانی ومی گویند: شعر آب ونان نمی شود من مصمم تر از همیشه می نویسم چون حوالی چشمهای تو…

0 16
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

صندلی گذاشتم وروبرویت نشستم برایت قهوه آوردم چشمهایت را مشایعت کردم به پنجره نگاه می کردی غرقه در توبودم و خط چشمِ آبیت که مرا هوایی می کرد با گردن آویز زیبایت که دل مرا می برد و یقه هفت سفیدت که با آن، صد…

0 15
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

فکورانه در باغ کتاب اندیشه می چینی و زلال جاری شعر را دمادم در روان روشن خود به تماشا می بری از گُرده من درد برمی داری پریشانی را از خانه ام جارو می کنی وبا ترنم احساس در جان من حادثه می ریزی اتفاقی…

0 13
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

چابک وسراپاشور درهمهه ی غریو درختان جنگل ره به کار زار بودن پیش می بریم بی هیچ هراسی از تبر ، تبر ، تبر وبی هیچ التماسی  از هرچه شقاوت اجانب اینجا دل هر درختی پاسبان هویت هاست وسلام اولین پاسخ هر دوست به روشنا…

0 20
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

آمدی در واپسین یک روز سرد با شال کرم وکفش های مشکی آرام آرام و از نفیر گام های تو امیدها شکل گرفت آرزوها به ثمر نشست درختها راوی قصه ی ما شدند چهارشنبه خاطره شد من در رویای تصاحب تو سبز پوشیدم واژه ها…

0 15
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

سهم من از زندگی همین آواهای ماندگار توست درسکوت شبها به وقت خواندن دموکراسی عشق در خط به خط قصرآبی وصداهای سهمگین حوالی تو که در ذهن می پراکند واترینگ از بلندی های بادگیر ومن چقدر دستانم تهی ست که  نه می توانم چشمهایت را…

0 12
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

همه چیز برمی گردد به تو به فصل خوب خوشه چینی از باغ کتاب به زمان آبیاری گلهای باغچه به وقت هایی که نگذاشتی هدر بروند کتاب خواندی ورزش کردی وبرای پروژه های ناتمامت تمام وقتت را گذاشتی وحالا خستگی جان پناه لحظه هایت شده…

0 8
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

این روزها لبریز دردند نفس هایم و گرد غم شیشه های عینکم را تیره کرده است بدجور در آشفته حالی ام شبها برشانه های خانه شبیه تابوتی راه می روم تا صبح درهیاتی جدید به زندگی برگردم رنج های بی شمارم را لبخندهای همیشگی ام…