تمام شادی مرا به دنیا آوردهاند چشمهای قشنگت این میهمان واژهواژهی شعرهایم وقتی کلمات بوی تو را میدهند و نور فانوس شعر به دشت شب لشکرکشی میکند وقتی پرنده بغض میشود و طنین صدای آهوانِ بیانت میپیچد در خاطرههای ناآرام من و من، همچون کودکی…
چند ماه مانده تا به زمستان برسیم تا فصل خوشِ لذت تا آینهبندان مکرر آمدنت از سواحل زیبای دریاهای جنوب از خلیج حوصله به نفسکشِ طبیعتِ بکرِ جنگل در شیب تند خورشید… نمیدانم دقیقاً چند ساعت و چند دقیقهی دیگر چشمانم را به زاویههای دیدنت…
به عقب برمیگردیم: به چهارراه، به چراغ قرمز به فصلِ دروی آی باکلاه! به پاییز چیدن خرمالوهای نارس به کمرکش راه رفتنهایت زیر باران، در خیابان به شباهتت با بهار، به درخششت در هر بامداد، میان دو دویِ انگشتان درختان چنار که پشت شب را…
هنوز هم در تداوم دوستی با شعرهایی وسوسهانگیز از درختها فاصله میگیرم با کلماتی که بوی زیتون میدهند همآغوش میشوم و در پاییز، قدمزنان پلکهای پنجرهها را میبندم برای رفتن به خواب زمستانی وقتی هنوز کلمات بوی تو را میدهند و غروب،فاصلهای بین ما نمیاندازد…
سحرگاهان خواهم آمد؛ تا از دورترین نقطهی افق، برایت طبقی از شعر بیاورم خواهم آمد، تا پردههای کرکره را کنار بزنم و پنجرههای بسته را به روی درختانِ شهر بگشایم روبهروی باد خواهم ایستاد و به هر نسیمی که میوزد راز سبزِ رویش را خواهم…
نشستیم و دست شستیم از هر چه تقدیر در سکوت گنجشکها، فریاد زدیم، هوارکشیدیم و مِنمِنکنان از چهارصد و اندی سال پیش گفتیم؛ از ذهن خلاق پرندهها، از روزن نور، از انتشار خبر از طعم هلو بر درخت بیداری، از چشمک سیب به جادوی کلمات،…
به سخن لب میگشایم: نه دروغی هست، نه فریبی از توبه مهر از تو به لطافت سخن باید گفت و میدانم، میدانی دل در بازداشت توست، گروگان در حصار دستهای شاعرت سالهاست حسرت داشتنت را به دوش کشیدهام و چون گذشته، لب میبندم و ترجیح…
گذشتهام غاری ست پنهان در دل سنگها که نمیخواهم از آن سالهای رخوت و درد سخن بگویم و آیندهام تویی؛ شبیه درختی که لابهلای شاخههایش پرندهای تخم گذاشته به رسم جگرسوز مهربانی، دل از نجابت چشمانت برنمیدارم بیا و از وفاداری، پای رؤیاهای سالهای دور…
برتن تنپوشی ست از تو… برتنپوش ردی ست از تو و اینها کفایت نمیکند: “جانم باش!” #علیرضا_ناظمی 3
هر شب لانه میگذارد در چشمهای من کبوترانهی مهرت و من، آرام… در احساس تردبالهایش به خوابی عمیق فرو میروم تا صبحگاه برمیخیزم هق هقکنان، اسیر دام نگاهت و من، دوباره چون قطاری که آرام از کوهستان سرازیر میشود به جنگل، میمیرم و زنده میشوم…
