برای بستن ESC را فشار دهید

0 23
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

تمام شادی مرا به دنیا آورده‌اند چشم‌های قشنگت این میهمان واژه‌واژه‌ی شعرهایم وقتی کلمات بوی تو را می‌دهند و نور فانوس شعر به دشت شب لشکرکشی می‌کند وقتی پرنده بغض می‌شود و طنین صدای آهوانِ بیانت می‌پیچد در خاطره‌های ناآرام من و من، همچون کودکی…

0 22
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

چند ماه مانده تا به زمستان برسیم تا فصل خوشِ لذت تا آینه‌بندان مکرر آمدنت از سواحل زیبای دریاهای جنوب از خلیج حوصله به نفس‌کشِ طبیعتِ بکرِ جنگل در شیب تند خورشید… نمی‌دانم دقیقاً چند ساعت و چند دقیقه‌ی دیگر چشمانم را به زاویه‌های دیدنت…

0 19
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

به عقب برمی‌گردیم: به چهارراه، به چراغ قرمز به فصلِ دروی آی باکلاه! به پاییز چیدن خرمالوهای نارس به کمرکش راه رفتن‌هایت زیر باران، در خیابان به شباهتت با بهار، به درخششت در هر بامداد، میان دو دویِ انگشتان درختان چنار که پشت شب را…

0 23
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

هنوز هم در تداوم دوستی با شعرهایی وسوسه‌انگیز از درخت‌ها فاصله می‌گیرم با کلماتی که بوی زیتون می‌دهند هم‌آغوش می‌شوم و در پاییز، قدم‌زنان پلک‌های پنجره‌ها را می‌بندم برای رفتن به خواب زمستانی وقتی هنوز کلمات بوی تو را می‌دهند و غروب،فاصله‌ای بین ما نمی‌اندازد…

0 67
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

سحرگاهان خواهم آمد؛ تا از دورترین نقطه‌ی افق، برایت طبقی از شعر بیاورم خواهم آمد، تا پرده‌های کرکره را کنار بزنم و پنجره‌های بسته را به روی درختانِ شهر بگشایم روبه‌روی باد خواهم ایستاد و به هر نسیمی که می‌وزد راز سبزِ رویش را خواهم…

0 36
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

نشستیم و دست شستیم از هر چه تقدیر در سکوت گنجشک‌ها، فریاد زدیم، هوارکشیدیم و مِن‌مِن‌کنان از چهارصد و اندی سال پیش گفتیم؛ از ذهن خلاق پرنده‌ها،  از‌ روزن نور، از انتشار خبر از طعم هلو بر درخت بیداری، از چشمک سیب به جادوی کلمات،…

0 34
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

به سخن لب می‌گشایم: نه دروغی هست، نه فریبی از توبه‌ مهر از تو به لطافت سخن باید گفت و می‌دانم، می‌دانی دل در بازداشت توست، گروگان در حصار دست‌های شاعرت سال‌هاست حسرت داشتنت را به دوش کشیده‌ام و چون گذشته، لب می‌بندم و ترجیح…

0 39
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

گذشته‌ام غاری ست پنهان در دل سنگ‌ها که نمی‌خواهم از آن سال‌های رخوت و درد سخن بگویم و آینده‌ام تویی؛ شبیه درختی که لابه‌لای شاخه‌هایش پرنده‌ای تخم گذاشته به رسم جگرسوز مهربانی، دل از نجابت چشمانت برنمی‌دارم بیا و از وفاداری، پای رؤیاهای سال‌های دور…

0 24
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

هر شب لانه می‌گذارد در چشم‌های من کبوترانه‌ی مهرت و من، آرام… در احساس تردبال‌هایش به خوابی عمیق فرو می‌روم تا صبحگاه برمی‌خیزم هق هق‌کنان، اسیر دام نگاهت و من، دوباره چون قطاری که آرام از کوهستان سرازیر می‌شود به جنگل، می‌میرم و زنده می‌شوم…