برای بستن ESC را فشار دهید

0 111
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

شب رابه سان پرنده ای درآغوش می کشم به رسم خوب‌انسانیت با بویی کودکانه وبوسه‌ای عمیق از حس ِباز ِپنجره وقتی درمن راه می‌رود ابر وشوق تماشای ماه می‌بلعدحوصله ی بی تاب چشمهایم را در حافظه‌ی طغیان مهتاب در دقايقی ‌که فرو می‌ریزند از پلکان‌تاریکی…

0 108
2
علیرضا ناظمی
2 دقیقه مطالعه

ای چشمهای من  بارانی شو درهوای او وبگذار دربستریادش جوانه بزند عشق تبری از محبت بیاور تا ریشه کن کنم غم‌هایش را وبرای‌او  آرزو کنم که دهانش پر شود از شقایق ودر چشمهایش گل امید بروید لطافتِ نگاهش بارانی شود سرریز در حافظه‌ی طغیان آگاهی…

0 107
2
علیرضا ناظمی
2 دقیقه مطالعه

مراببخش! باید به تو دل می بستم ! سال‌هاست تنهایی  مثل ساعت‌شنی یخ‌زده ای در گوشه‌ی اتاقم ایستاده بود  و زندگی  حتی یک قطره نور از پنجره‌های مُهر و موم‌ شده اش به روی شعرهایم نمی‌ریخت. وبا آمدنت ناگهان گُل انجماد آب شد و در…

0 93
1
علیرضا ناظمی
1 دقیقه مطالعه

آرام آرام دوستم داشت به‌شدت بامن مهربان شد وحالا من روزها وشبها به اوفکر می کنم او به من به آینه ای که پیوندمان را درآن جشن گرفتیم ودوباره تکرار می شود قصه ی‌تپش قلب او روی نود وشش آه من چقدر خوشبختم ! وچگونه…

0 112
3
علیرضا ناظمی
3 دقیقه مطالعه

واژه هایت مرا می بوسند مبادا گفته باشی نامم را! شبیه آفتاب وآدم برفی که درقُلقُل زمستان درآغوش‌هم جان می دهند من‌هم بی خیال هرچه شعر بی خیال هرچه ترنم خیال قبل ازآنکه تو راببوسم دستهایت راشبیه‌شال گردن پناه شانه هایم می‌کنم ودر بستر سپید…

0 92
5
علیرضا ناظمی
5 دقیقه مطالعه

هنوز هنوزهای زیادی درسر من راه می رود وفرصت‌های بسیاری که گریبانگیر من وشعرمی شوند ولی من بی‌خیال همه ی این اتفاق ها دل رابه‌وسوسه ی‌حضورتو می سپارم وغرقه درعصیان آرامش دلبخواهت پناهنده می شوم به جانپناه دستان تو حالا که کور سوی امیدی هست…

0 83
2
علیرضا ناظمی
2 دقیقه مطالعه

فقط‌تو مرا می‌فهمی درروزگاری که ساعتها مثل اسب سرکش شیهه کنان می تازند وزندگی روی خوشی نشان نمی دهد تنها تو مرا می‌فهمی من از تنهایی‌حرفی نمی‌زنم چگونه وقتی تورا دارم می توانم ازبی کسی حرفی بزنم ‌واز اندوه واژه هایی ‌که‌برجانم حکمرانی می کند…

0 109
3
علیرضا ناظمی
3 دقیقه مطالعه

دلتنگی مرا تا تماشای چشمهایت پیش می برد به من نگاهی از عشق ببخش ودر بستر شبهایم سیزده بار زاده شو بگذار من منِ متولد شده در سیزده نسل پیشتر  از ابری حوصله‌ی تو میوه‌ی عاطفه ‌بچینم دنیا جای‌قشنگی می شود وقتی ازمهتاب‌؛ سبزه‌ می‌روید…

0 106
3
علیرضا ناظمی
3 دقیقه مطالعه

دستهای زلالی دارم چشمهای ابرناکی وصدای من تُرد است وشبیه هیچکس نیست  جز خودم ! روزها برایت شعر می‌نویسم شبها برایت حرف می زنم وآشیانه‌ی چشمهای تو چقدر مرا مجذوب خود می کند وقتی سوسوی‌حضورت‌ از پنجره ی نیم خیز شَرَق شَرَق می زند برگرده…

0 103
3
علیرضا ناظمی
3 دقیقه مطالعه

دلخوشم‌به شعر به فکرکردن به تو  به‌همه‌ آن چيزهايی که مرایاد تو می اندازد ومن چه خوشبختم که وقتی شعر می گویم درخت‌لبخند می زند گلها آغوش وا می کنند پرنده ها بابالهایشان موسیقی می‌نوازند پنجره‌ها مَحرم می شود لابلای سطر های نوظهوری که ترجمان…