خورشید تابنده درختهای سریه فلک کشیده سایه های گسترنده همه ایستاده اند تا جملگی یک چیز را بگویند: هرجا از تو نام ونشان است تقدس آنجا معنا می شود من با حضور قلب به باور عشقِ مقدس تو ایمانِ قلبی دارم چیزی شبیه به پرستش…
دل آشفته در نازکای خیال گره زده دیده را به زمان ودر نگاه غمبارش چه تاسفی عمیق در حوصله عصرگاهی اش پاگرفته فروغ در نگاهش زاده می شود وسهراب درانحنای عرصه ی حضورش ریشه دوانیده کاش غمها زاده نمی شدند کاش غصه ها مقطوع النسل…
درگذر زمان رنج بردیم و گونه هایمان ترشد به داغ سهم ما چقدر از این زندگی غم بود وغم بود وغم وچقدر ما آدم های صبوری بودیم که ایستادیم وایستاده گریستیم وگریستیم وگریستیم بی آنکه براین دردها پلکی بزنیم حالا سهم ما از این کاشانه…
در زلالِ آینه، حسرتوار به غمزهی شیرین — اشارههای نگاهت محتاجم #علیرضا_ناظمی 2
ثانیه های بی تو اوج دلتنگی ست دلم قرار نمی گیرد مرا دعوت کن به مهمانی چشمانت سخت محتاجم به آن نگاه های همواره تو در رستاخیر شبانگاهی ام بی پرتوی از آن خمار همیشگی من هیچم، هیچ #علیرضا_ناظمی 1
دستهای تو برشانه ی من چتر حمایتی ست همیشگی تو آمدی زندگی معنا گرفت واژه ها شعر شدند ودر ازدحام تنهایی من بوی تو پیچید فرمان زندگی را به دستم داد وحالا دارم نقش سیمای تو را در دلتنگی شعرهایم نقاشی می کنم #علیرضا_ناظمی 1
تصویر زیبای تو کنار شاخه ی گل رز فرتوری بود از هرچه زیبایی وسهم من از آنهمه قشنگی لبخندهای نمکین توست در شعرهایم که بی هوا می آیی ودلبری می کنی واژه ها بی حضورت ناکار آمدند بودنت حق مُسلّم شعرهای سپیدند #علیرضا_ناظمی 2
به تاراج می برد زمانه ذره ذره وجودت را تو اما عاشقی زنی از حوالی کوچه های باران که لطافت آفتاب را گره می زند به نسیم صبحگاه وتبسم باغچه را لابهلای شاخه های گلهای رز جا می دهد زنی که درد عشق دارد ولی…
در تنگاهای زمانه در خلوتی لبریز آرامش آمدی وخنکای دلم شدی دغدغه را از کالبدم دور کردی برایم مهر آوردی نشاطی مملو از عاشقانه های مدام وحالا من در ازدحام این عمیق خوشحالی دست درآغوش مهرت زندگی را با شادمانه ای عاشقانه تجریه می کنم…
خاتون من خاتون هزار آینه ی نگاه من خاتون لحظه لحظه ی خاطراتم طلوع کن از مشرق محض واژه ها استوار بایست مرا تماشا کن نور بخشش بخند و مسحورم کن به خط شعری خاتون من؛ خاتون هزاره های تکاپو و عشق خاتون افسونگری ها…