خِفْت خِفْت بالا آمده تمام حِقدهای در مدفن سینه ات از سُرفه های مدام بگو تقاس کدامین باغبان ابله را میدهی وقتی پاهایت در آبلهی پلکان دارها هر روز تاوان نگرانی گرانیِ ابریشمی ست که از شانههای فرسودهی درختان میبارد…
لحظههای جانگزای همآشنای من آن نسیمی ست که رقصان … چون پرندهای زخمی بر شاخسار زمان مینشیند و در اشتیاق همآغوشی با تابِ مُشکینِ گیسوی شب در بستر زندگانی، رنگ تعلق میگیرد و بامدادانِ دلِ اندوهِ من تنها در پناهِ چترِ چشم تو به…
تو میمانی برای ما؛ میان این خاکِ آشنایِ سربلند در پسِ هر شعلهی خاموشی آوازِ رودها را میشنوم چشمهایت چشمهی سووشون است ایمان میآفریند در رگهای این سرزمین واژههایم بر شانههای دماوند میایستند و آهنگِ صدایت همزمان با چرخشِ چرخِ نخریسی از جنسِ ابریشم؛ کویر…
هنوز چشمهایم به آن نیمه بازِ آفاق است به مرزی که بیداری را با نوایِ صلحِ آیینهها گره میزند. زنی با ردایی از نور در هیبت طلوع خندههایش را به باد میسپارد و به آسمانهای بیقاب بال میگشاید به روی سار کوچکِ زمین آغوش می…
ما ایستادهایم بر لبهی پرتگاهی از خاک تا ریتمِ خاموشِ قرنها را با فریادِ خویش بشکنیم و در هیاهویِ شکستنِ زنجیرِ رودها نسلی را که آفتاب سوخت به آغوشِ بارانی از جوانه بسپاریم زخمهایمان گُذرگاهِ درختان کهنسالِ این سرزمین است که از ریشه تا شاخه…
امشب نمیدانم! تو درکجای کوچههای این کهکشانی ؟ من از سنگینیِ نگاههایِ سرگردان ستارهها به تو میگویم فقط میدانم پرهایِ شوقت را باد همراهش می برد تا از جفای روزگار به ما با سینههایی که از دکلمه هایت رنگ گرفته اند سیمرغ سحر، آوازِ…
پنجرههای روبهکوچه را دستهای شوق تو گشود و جهانِ الفبا، با تلألوی نوکِ انگشتانت رنگِ التیامگرفت… و جوشید در قلبِ ابرهای اشتیاقت: فرصتهای مهربانی در شبِ سیاهِ واژهها سپید لبخند زدی چکامهی چشمکِ چشمانت خانه های گِلیِ سوادِ ما را عطرِ آگاهی بخشید… گلهای گلدانِ…
حجمِ انبوه بودنت در جانِ من جاریست چون بیکرانه یدریای پارس به آواز و بیان و چه تماشایی ست شبهنگام پرسه در مرز خواب و بیداری در جذر صبح تماشایت به تقلایبُرشی از نفسهای تو درهرصبح … حالا که من فرهادوار در بیستون مواج موهایت…
دلتنگی و دیگر هیچ… دراسارت لباسهایم، دربُعد زمان فقط سایهات، روی دیوارِ اتاقمان با هرباد که ازپنجره می گذرد،میلغزد خانه پرمیشود از عطرگلهای رازقی میز پرفکت دونفره ی مان و قاشقِ زرد استیل، کنارِ فنجانِ سردِ چای نبودنت را یادآور می شود و باز هربار…
لابلای برگههای پیچخوردهیخاطرات جای خط خوردگی های عمدی وسط حوض ابری شعرها به دنبال روزهایی میگردم که مثل تاریخهای مدادی محو شدند روی تقویمی که ده سال پیش دایرههای قرمزش را با ضربدر آبی کشیدم… قهوههای سردت، دور لبِ فنجان حلقه گذاشته اند … …