دستهای تو بوی مهر می داد وچقدر کبوترانه بال گشودیم با آرامش خیالی لبریز چکامه های شور تا لختی بیاساییم در آن آشیان مُحبّت وحالا سالهاست از سفر باز می گردیم هر بار غوغا کنان همنوای جار جاشوها تا درنگی داشته باشیم در هوای…
در قاب چشمهایت پروانه وار به سمت روشنای دستهایت جهیدم وحالا درمیانه ی انبوهی از دلخوشی ها غرقه ام آمده ای تا جانم باشی جانم باش… #علیرضا_ناظمی 1
خوش به حال من که بوی قهوه ی تو را می شنوم هنوز #علیرضا_ناظمی 1
وقتی سمت تو با شتاب می آمدم با دهانی باز ورویی گشاده ودر من فرو می ریخت غمها انگار بی هوا چراغ قرمزها را رد کرده بودم و از تسلسل به علائم هشدار دهنده توجه نداشتم وقانون را زیر پا گذاشته بودم وحالا متوقف شده…
باران گلدان پنجره ورقص نفس های تو در مه آلود ِ هوای کوچه رقص جنون شولای زمان برپوست شهر سو سوی سکسکه ی سواره بر سوز سینه وافسوس دیر هنگام شانه های لبریز درد من…
چه رازی ست میان بهار ونیمکت های خالی که در شکوفه باران لهجه ها از من و تو گفتگویی نمی کند گرچه پیوند مشترک ما از سالهای دیر است و دور اما نمی دانم چرا این روزها من اینقدر دلتنگ تو می شوم… #علیرضا_ناظمی…
به دیدارت خواهم آمد با انبوهی از گل وخرمنی از دوست داشتنت حتی اگر پشت اجاق آشپزخانه باشی برایت کِل می کشم واژه می آرم ودر صفوف مهربان چشمهایت منتظر می مانم تا حمله ور به سمت سخاوت دستهایت آنها را ببوسم دستانی که همراه…
دلم می خواهد ؛جایی باشد من باشم ،او باشد جرعه شعری فنجانی قهوه ولبخند پاییزی زیبایش #علیرضا_ناظمی 1
خانه مشترک ما اینجاست جایی که شعر هست وقهوه هایمان هیچ وقت سرد نمی شود #علیرضا_ناظمی 1
شعرها حرف می زنند این را مادرم می گفت ودر دهانم واژه می گذاشت تا به حرف بیایم وزبان باز کنم درآخر دفتری خرید که با مدادم ست بود هر دو خط های سیاهی روی تنشان داشتند تا من بفهمم وسط اینهمه سفیدی رگه هایی…