در تمامی خوابها کبوترهایی بودند قاصدِ بذرِ شعف که در چشمانشان مهر روییده بود و چینِ غم…
دستهای ما راویان نشاطند که به هم رسیدهاند با کلی خاطره: از درشکههای قدیمی و اسبهای زینشده…
فردا، روزی سرد خواهد بود و سنگین از ارتعاش پاییزی درختان و هوای کوچهی ما لبریز خواهد…
حرفها در دهانم نمیچرخید زبانم را گویی… و سرانگشتانم بودند که راوی قصه شدند از آسمان، تندباد…
آخرین خبر رویداد مهمی بود: تخطی عاشقانهای مدام شبیه نیش زنبور عسل در رگبرگ های گلها صحبت…
کاجها روایان قصهیعشقند در تبسم ملیح این روزهای درد و کلاغها جارچیان صبوری من و تو هستند…
                        
                صفحه 1                از 128            
            بعدي        
    
