باتو اُنسیدارم مشفقانه ازسالهای بسیار دور که نامتو را درکتابها خوانده ام کسی چه می داند شایدطلسم…
سَرَم پایین است شبیه تاکی که از برگهای زردش خجالت میکشد نمیخواهم دستهایم را به رهنِ آفتاب…
بازمیکنم چشمهایم را رو به کوچهی اصالت ودر پاهایباد رد جادهی آرامش را سرک میکشم درهمهمه ی…
حیران درکشاکش روزهایدرد برمی خیزم ازبستر واژه ها بادی ازسمت نیستان می وزد ومن دراستغاثه ی بارانیکهنیست…
جاده ها لبریزند از مه وتنهایی مثل خوره به جانم افتاده است دلخورم از خودم ازشعرهایی که…
پرنده تشنهی رودی جاری ست اسبها در غلیانِ نجیبغرور غوطهورند کبکها کارشان به چشمکزنی کوهپایهها میل دارد…
صفحه 1 از 127
بعدي