چهل سال چهل فرسخ چهل منزل آمدم با ایمانی سرشار با چشم های میشی ودفترچه شعری سپید…
آفتاب از روشنای دشت می پیچد به شکوفه های درخت در عصری دلگیر همراه با نجوای سبز…
ازکوه صدایی بلند نمی شود آنچه هست پژواک صدای ماست رازِ جنگل را درخت می داند رازِ…
برای من نشانی ای از خودت بفرست عکسی،عطری،آرامشی و برای مرهم زخم های عمیق دلتنگی ام دستانت…
دستهای تو بوی مهر می داد وچقدر کبوترانه بال گشودیم با آرامش خیالی لبریز چکامه های…
در قاب چشمهایت پروانه وار به سمت روشنای دستهایت جهیدم وحالا درمیانه ی انبوهی از دلخوشی ها…
