بس کن بیا… وچتر بارانم باش … #علیرضا_ناظمی 1
کجا دیده اید بی دلیل لبخندها کدر شوند ودر مه آلود دقایق سرمایی سوزناک جان بگیرد ازکسی…
لبالب ازسکوت می تازند بر احساس هایم واژه های شعر درست جایی که احساس تنهایی می کند…
پنجره شاهد بود من چشمهایم را در رد قدم های تو جا گذاشتم واندک زمانی بیشتر نیست…
به تصویر خرمالوها خیره می شوم وفکر می کنم به راز عشقی که میان ماست پاییز را…
کتاب می خوانم بوی عطرسیب می پیچد پنجره ای به پهنای افق به سمت نور باز می…