در تکثیرِ بغضِ هر شب سر به گریبانِ خویشم؛ دریا دریا… چشمهایت از خجالت، در ماه میلغزد!…
تازیانهیِ نگاهت را باد میجوید از دهانِ شرم، زخمی بر شنهایِ زمان… و تلاشِ بیقرارم را در…
ببین چگونه مرا بردی به سفری از جنسِ خیال… از روایتِ آشنای دستهایت وقتی باران پاشیدی بر…
در خلوت ِ حسِ لمسِ نگاهت در آمیزشِ چشمها دکلمههای دوستداشتنت لببسته میگریند در سرودی برای رستاخیز…
درد شاید، همین تکرارِ واژهها باشد بر بستر سپیدِ سطرها آنگاه که همه پنجرهها در آغوشِ شرجیِ…
به تو شبخوش میگویم با فانوسی که در دستانم میلرزد …