یک روز ساعتِ مچیات را دور دستم بستی و من گفتم: “دیوانهای!” نمیدانستی قلبِ من پیش از…
تو عطشناک سرود دوست داشتن میخوانی واز نهاد پرچم های بی پرسش فریادی بی پروا برمیخیزد اسب…
دلخوشم به همین خندیدن های تو ودهانت کهرایحه ی مهر دارد من در پیچ وخم آرزوها از…
با تو شاعرانه سخن می گویم بانو با واژه هایی درقالب جملات وقتی شب خاموش فریاد می…
آراممکن… بهوعدهی دیداری بگذار درمن نفس بکشدمرزهای تنت آیینه وار مناز روشنیواژهای بکر تو درشب های تیره…
چه بهاری خواهد شد امسال رقص بارانی نگاه تو وچنگ انداختن واژه های آرامش در دستهای من…