ما درامر محالی قدم زدیم واتفاق ناممکن رخ داد شب در چشمانمان فرو نشست کرد ودر رجز…
تو رفته ای از کوچه دلم من هرغروب گریان لبخندهایم را شعر می کنم حرمان درد غریبی…
دهانم بوی واژه های حضورت را می دهد وبا نسیم آمدنت دکان غم ها تخته می شود…
جهیدن باد در آغوش تو غوغای دامن وشالت رقص دلبرانه انتظار چشم های بسته تو گل های…
و من چقدر به هوای ابری آنسوی شیشه ها حسادت می کنم وقتی با تو به اشتراک…
همیشه به زنهای عاشق فکر می کنم وغبطه می خورم به حالشان که شبیه پرنده بر شاخساران…