می بافد خیالش را به آشناییهای همیشگی ذهنش تجلی نور وآینه پیوند آب با آتش دوستی مودت…
باد بوی پیراهنت را آورده است بوی حُسن یوسف ومن چه سهم دلخوشی دارم از این زندگی…
دستت را به من بده از ماندن حرف بزنیم ودل بدهیم به اشتیاق به وصل وبا شعر…
اشک شوق بود با قابی از لبخند آمیخته به سیمایت من به تصاحب این چکامه برخواستم واژه…
صبح ها می آیی با کوله باری از مرهم تا اندوه از دلم بر داری دکمه های…
تو گندم درو میکنی من چشمهای تو را وچقدر دوست داشتنی ست این احساس لبریز لبخند طلایی…