این روزها بلای جان من خنده های توست با یاد تماشای موهای تو در چرخش خندان خورشید…
خورشید که طلوع کند در هوای بی دلی ایام خواهم آمد از کوچ کوچه به کلبه تو…
دیشب تنها بودم… ازوقتی توباشب بخیر مرابدرقه کردی ومن به خواب نه! به رختخواب رفتم فانوسی دردست…
من تو را می فهمم آنچنان که دریا ؛ ماهی ها را آسمان ؛ ستاره ها را…
دلم که می گیرد قرارم را می گذارم برای گریهی روی شانه هایت به یاد آن دم…
آمدهای تا خانهی ویرانِ مرا درهم بپاشی از این آشفته که دیگر هیچ نمانده— و ببریهستی مرا…