فکورانه در باغ کتاب اندیشه می چینی و زلال جاری شعر را دمادم در روان روشن خود…
چابک وسراپاشور درهمهه ی غریو درختان جنگل ره به کار زار بودن پیش می بریم بی هیچ…
آمدی در واپسین یک روز سرد با شال کرم وکفش های مشکی آرام آرام و از نفیر…
سهم من از زندگی همین آواهای ماندگار توست درسکوت شبها به وقت خواندن دموکراسی عشق در خط…
همه چیز برمی گردد به تو به فصل خوب خوشه چینی از باغ کتاب به زمان آبیاری…
این روزها لبریز دردند نفس هایم و گرد غم شیشه های عینکم را تیره کرده است بدجور…
