نگاه متفکرانه تو به سمت افق ودغدغه های همیشه ات که ترا تا دوردست ها همراه خود…
عشق را از بر بودیم وشهد شیرینش راجرعه نوش دستهایمان تقاص کدامین گناه را دادند وچه شد…
شبیه هیچکس نبوده ای ومن دستهای تو را در تندباد هذیان پاییزی سخت گرفته ام حالا چشمهایت…
خسته جان به ایستگاه آخر رسیده اشک می پالایم نه رمقی به تن مانده ونای نفس کشیدن…
تو را درخواب دیدم لباسی از حریر به تن داشتی کوهی از غرور ، نجابتت را احاطه…
نشسته ام روبروی پنجره هایی باز که جان مرا پیوند می دهند به حوالی چشمانت جایی آنسوتر…
دومینوی زندگی شطرنج نگاه احساسی ما به هر چه هست به هرچه نیست راز اینکه تو شاعری…
دل نگران نباش لابلای این هجمه انبوه درد راهی هست به سوی رهایی وخروج از این بن…
هم آغوشیم با درد با رازهای تلخ زندگیمان وتلخی خاطره هایی که آه از نهادمان بلند می…