ومن به ابرهای پشت شیشه که نگاه تو را نوازش میکنند حسادت میبرم آنگاه که حالِ خود…
تو را میبویم ! در نم نگاهم آمدهای تا قلبم را پروانه ای از آتش کنی و…
چقدر زلالی؛ ای آتشِ آفتابِ تموز! که برگیسویِ بیابانم چون سطری از امواجِ آه مینوازی و من،…
گریه می کنم دستهای تهیام شاخههایی ست بیقرار که بارانِ شب، از آن همه برگهای آرزو را…
از بندجامههای چرکین لبریز از ترکهایی که برپوستم جوانه زدند گریختم از زخم زنجیر هزاره ها در…
و من رها در این دریای پر تلاطمم تو با خود می بری به کشتی همه را…
جایت سبز میان همهمهی جا خالیهای همیشگی و اینجا، کنار میز صبحانه لبخندت عسل است …
خوابم برده است میان جنگلی هراسان و هولی که در دل دارم عمیق تر است از خواب…
قدم زدن در هوای تو را دوست دارم پاییزی لبریز از تو آذری ثانیه به ثانیه تو…