هنوز تو چایی را در

کاسه ی‌ فیروزه…

خوش‌تر از عقیقِ آسمان

رنگ می‌زنی

و من چقدر ، دلم

ریسه می رود

 برای شعف شبانه ی شوق تو

زخم‌های همیشه‌ام را نمک‌پاشی نکن

حالا که شیرینی را از مادر

به ارث برده ای و قند در دلم آب می کنی

بگذار گوشه‌ی‌ شالت، نسیمی بخورد

درهوای بیقرار خانه

تا من

با یادِ گودیِ لبخندهایت

شبی با نردبانِ

سایه‌های دزد خیال

به بام گیسویت پا بگذارم

  بی‌آنکه “یا الله” بر زبان آرم

آرام، آن‌گاه که تو

 در خوابِ شکرینی

 و زمزمه می‌کنی نامِ مرا

 بی‌آنکه شب بشکند

وستاره از خواب بجهد

آرام، آن‌گاه که دستانت

 مثل چشمک ستاره ای ‌قطبی

 روی زخم‌هایم نور می پاشد

و من

بی‌صدا

 به آسمانِ نفس‌هایت می خندم

تا به‌اندازهٔ یک فنجانِ نوازش

سیراب نگاهت گردم

به رنگ لب سوز ،آن انار ملس

به طعمِ جاودانه‌ی غروب فیروزه ای

 که یادآورِ خطِ خنده‌های توست

  وقتی باران

 اشتباهاتِ مرا می‌شوید

و من

  با جرعه‌ای از سپیده

 که در چشمانت جا مانده

 زخم‌هایم را

 به رنگِ لبخندِ تو

گره بزنم…

#علیرضا_ناظمی

 

2

برچسب گذاری شده در: