بخاطر تو
با پالتوی آبی نقره ای
آمده بودم
گرم تماشا
بیاد آن عصردلخواه
که گره خورد عاطفهیمان
درچند صد متری مترو
نگاه رهگذران
ریگ خیس پیاده روبود
من شیفته ی آن سلیقهات
در پیچ وخمِ مدرنیته
تو …
با قامتی از جنسِ سنت
ماندن را به آغاز دوختی…
با سبکی هنرمندانه
وچشمهایی ازجنس دریاشهر
لبریز دلدادگی
عاشق شدی
و رؤیت هلال ماه را
من از پنجره شاهد بودم
شیشه ، نیمه باز بود
مکث آرام نگاههایمان
در رژه ی پلک زدن های مدام
وتحسین تَحَسُن کلامت
که در من جاودانگی جاری کرد
در بوسهی شاعرانه ات
شرابِ شعرهایم
از شهدِ لبخندت شعر نوشید…
نگاهت، بالهای طوطیِ چشمانم را شکست
و ساعتِ من
چرخدندههایش را در ماهِ تو گم کرد…
و زمان
به بادمجانِ نفسهای عشق گره خورد
من برگشتم
وهنوز نگاهت درمن
جاری بود
زاینده
برق ازسر من پراند ،واژه هایت
وتازه من فهمیدم ،کیستی !
از کدام قبیله آمده ای!
با پنجره، چه نسبتی داری !
وآتش را ،چقدر می شناسی !
من دود را ،فهمیدم !
ونسبتش راباعود
خودم را شناختم !
تو را …
وسرفصلهای بهار در پاییز را
آدینه را
چنارها را
واز کوچه بیشتر دانستم
از حیاط شب
موجِ لبريز ِ ماهی
ودخل وخرج مهتاب
در پاسبانی هرشبش درکهکشان
فهم عمیق ماه ودرد را
قورت دادم
قیچیِ فاصله، سکوت را
به تنهاییام دوخت
و من از دردِ انزوا
نقشهی جغرافیای تو را خواندم…
وفهمیدم راز این دقایق پایانی شعرم
غمزهی حضور تو
در تاریکیِ دلتنگیها
چشمانم را هر سپیده
دامن دامن پراز شعر می کند…
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها