چقدر زلالی؛
ای آتشِ آفتابِ تموز!
که برگیسویِ بیابانم
چون سطری از امواجِ آه مینوازی
و من، سرسپردهیِ این سمفونیِ سوزان
از نالههای بادهایی میگریزم
که پاییز را پیش از رسیدن
با طنابِ برگهای مرده
به دارِ کویر میآویزند…
و در میانِ ریگهای خسته
پَرِ ققنوسِ فراموششده ای را می جویم
که از خاکسترِ خویش
با بالهایی از نور زاده میشود
و بر قلهیِ سنگها میایستد…
اینک
در شکافهای سردِ روز
چشمهای می جوشد
که سنگ را می شکافد
و سایهات را
توفانی خاموش در بر میگیرد
توفانی که نه میغُرّد، نه میمیرد
فقط در تبخیرِ خورشید
نقشی از جاودانگی میکشد…
و من
در چشمانت ــ آن آیینههایِ بیکران ــ
هنگامی که سپیده
پردهیِ سیاهی را میدرد
ریشههایِ نور را میکارم
تا از بستر نگاهت
تا قلهیِ ققنوس
جادهای از شکوفههایِ روشنایی بسازم…
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها