شب، پناه گرفته در سکوت

پا می‌گذارم به خواب‌هایت

آن‌گاه که بر حاشیه‌ی مبل

برلاله ی گوش دقایق

—شاخه‌های شکسته‌ی شب—

  گردن می‌سپارند به لرزه‌های باد…

من با مَداد بیقرارم

بر پوسته‌ی سپید توری تن تو

گل‌های آبی تشنه‌ای را می‌کارم

در خاکی که فردا نام دارد

دراین زندگی بی خانمان

و تو

چشم می‌بندی

و تکیه می‌دهی به فریاددستهایت:

بگو سکوت

لباس عروس شود

بر اندام شب…

من

لب می‌دوزم به قنوت رازها

و آمین تو

چکه می‌کند از سقف دعاهای همواره مستجاب

روی سجاده ‌ی قرمز

تا جا بماند

—عطش خشکیده‌ی لبانت —

 روی عدسی مه آلود عینکم

پدرت

به سنت قدیم

پشت در، نامت را ودیعه می‌گذارد

ته هق‌هقِ آخر

و من پاهایم را پنهان می‌کنم

در کفش‌های ترک‌خورده

این کویر بی سرانجام

تا فردا شب

در خواب

بخت سپیدت را

با نخِ سکوت

 بدوزم

به سطر سطرِ آگاهی تو

از فهم عمیقِ این

نجابتِ زنِ شرقی …

#علیرضا_ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: