همراهت هستم…
تا خورشیدِ پلکهایت
دوان دوان هر صبح
از گذرگاهِ ریشهها بدمد در روز
تا باور کنی؛
شگفتی جهان را
از پنجره های رو به روشنی
وبفهمی که
این خاکِ نمناک
هنوز
گرمایِ تخممرغِ آفتاب خورده را
در سینه دارد
بگستران در تنم
این تبِ تنهایی را
و روزهایت را
بر سرانگشتانِ شوقم جا بگذار
تا از شانههایت
آتشِ هُرمگونهی ملال را
به قنوتِ هر پگاه کوچه بدوزم…
و من
با دستهایِ نمناک از اشک
بر معصومیتِ باورهایت مُهر میزنم…
آنجا که آفتابِ چهلم
پیش از سوگوار شدن
در گیسویِ تو
مانند بارانِ بیفصل
میگرید
من هستم،
همان قدیمی آشنا
مرهمیازجنس رحم
نشسته بر دلِ
غبارنشین از غمت
حالا که حتی
چکاوکها هم
سپیدیِ ترانههایت را
از پسِ این سترگِ اندوه
که با سنگ های غم بنا شده
و این دردهای منجمد
نمیفهمند…
وحالا که ریشه ها هم
درسکوت تو جوانه می شکنند
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها