از روشنایی حرفی بزن

که تاریکی

چون رشته های نخ در تاروپودم

قلاب بافی کرده

نه اینکه عاشق شب نباشم

روشنایی را دوست‌تر دارم

تاچون پیچک‌آشتی

بر اندام شاخه های رز

 شاخه هایم را

به طرز عجیبی

به ساقه های شمالی خرمالوهایت

برسانم

تا درمن صدایی بلند

برخیزد

چیزی شبیه جنونی مطلق

ودهانم از فرط علاقه به تو

طعم گیلاس بگیرد

وباز کند گیسوی شب

قفل زندان احاطه بر شعرهایم را

تا درآییم هر دویمان از جِلد

این تبعید تحمیلی

وپروانه وار پرواز کنیم

از کوران درد

به رستاخیر کلمات

جایی که احساس

با صدای انگشت تو

به رقص درآید و

سبز شوند آرزوهای عقیم مان

در ستون فقرات شعر

#علیرضا_ناظمی

1

برچسب گذاری شده در: