حرفهایت

نگرانم می‌کند

چیزهایی‌هست‌که‌قابل‌گفتن‌نیست!

توسهم‌من‌از زندگی هستی

ونمی‌دانم‌چرا ‌همیشه درسکوتهایت

ولوله‌هاست

جایی‌که تو از رگ‌گردن به من نزدیکتری

همین دقایق امروزی ست

واین واپسین روزهای شعر

که ما درآن زندگی می‌کنیم

ای کاش می توانستم

شعرهایم را به رنگ آبی دلخواه تو می کردم

نقشی از نقاشی سَبکِ تو

آنگونه که تو می خواهی من باشم

وآنگونه که من می خواهم توباشی

زنی با روسری آبی

ایستاده درمسیر خنکای نسیم صبح

که اشکهایش را نِشسته پاک می کند

عاشق طبیعت است

با پرنده ها مکاشفه دارد

بسیار آفتاب را دوست دارد

باشب مأنوس است

جلوه های هنر درآستینش می جوشد

 چشمهایش ابری ست

صداقت، خانه زاد دل اوست

ونیمی از علاقه اش شعراست

نیمِ دیگرش نقاشی

 اوکه سالهاست

نگاه هایش پیش من امانت است

عذر می خواهم !

 قهوه هایش همیشه تلخ می ماند

چون

شکر رابرای نقاشی هایش نگه می دارد

 ومراوده دارد

با پیمانهای دوستانه

مثلِ مشق شعر ، نوشیدن نسکافه‌ …

اهلیِ چشمانش وامدارِ مهری ست

که از شرقِ عاشقانه می‌وزد

 بر بام‌های غرب‌زده‌ی شهر

امانت دارخوبی ست

وصدایش مخملِ نگاه محبت دار اوست

 من افسوس می خورم

چرا پیشتر ازاین اورانیافته‌بودم ؟

و جاودانه ی شعرهایم را چرا

پیش از این نمی دانستم

  کجا

 کی

وچگونه

تقدیم نگاهش کنم؟

جهانم رامنور کرده است

صریح بگویم

جان من شده

ودرکوتاهی روزهای عمرم

چنبره ی خیالش

نه رهزن دل

که اسباب معاش است

برای منی که

در آرزوی داشتنش خون به دل بودم

 گام های آهسته او

درجان ِ شعرهای من

بستر سپیدی می سازند از

خاطر خواهی های مطلقی

که مکمل زندگی ماست

دقایق نگاهش

برپوست شهر راه می رود

 ونسیم خنک مهرانه اش

ترفند هواخواهی سلام های بی جواب است

من مانده ام

چه بنامم اورا

چشمهایش بامن رازها گفت

از دل پردردش شِکوه ها برمی‌دارم

تا باردیگر

 گامهایش درآغوش‌خاطرات من

رنگ زندگی را

  زنده کند

دراین فرصت اندکی که

تقدیرِ ابدیِ او، آبی‌تر از این است

که در قفس‌های کاغذیِ شعر بگنجد؛

 روسریِ آبی‌اش تکان می‌خورد

 و من هنوز در بندِ “ای کاش”ها

 نقشِ پای او را روی بومِ زمان

با قلم‌های دستانم نقش می‌بندم

#علیرضا_ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: