در تپشِ شب
پشت پنجرهی بیدارِ آسمان
به تماشا میایستم
حیاط، جامِ بلورینِ مهتاب را سر میکشد
و آبپاشِ خموش
رقصِ قطرات را بر گیسوی خاک مینوازد…
باغچه که
تختخوابِ سبزش را گشوده است
با بالشی از شکوفههای یاس
و عطرِ شالودهی خاطرات
مستیام میبخشد
جایی که
سکوت ستاره ها
نَفَسهای گرمِ ازلی؛
بر پیشانیِ موزاییکها حک میکنند
رویِ هر خشت، از ترکهای ماه
قصهی درخشانی میروید…
سایهی دستهای زمان
هر واژه رابه آجرها دوخته است
تو
توسنِ سرکشِ فراموشی را
بر سکوتِ من اسب می دوانی
و من
در هر شرابِ نگاهت
خوشه های زمان را می بوسم
تا شیرهی ابدیت
از انگورهای خستهی “اکنون” فرو ریزند …
دیوانِ حافظ
آینهی شکستهی هر “من” و “تو”
بر لبهایت شکوفه نقش میکند
و من
در پای این سکوتِ آوازهخوان
به ابدیتی مجاب میشوم
که
از خش خش برگها زاده میشود …
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها