گریههایم از پردهها خجالت میکشند،
چشمانم،آشفتهسر،
در گذرِخاطرهها سرک میکشند
ردّپای او در ذهنم جاریست
از کنار مبلها آرام میگذرم،
در کنار شومینه آرام میگیرم؛
و آتش است
که فارغ از خشم و عصیان،
در جانم سیاهچادر میزند،
با عطشی لبریز از عاطفه
در حسی آمیخته به اصالتِ کلمات،
چشم باز میکنم:
دود غلیظی به آسمان میرود
تصویرغنیمت بیکرانِ داشتنش،
در مخیلهام رژه میرود
من، با اسبِ سرگردان شب،
مأنوس،
فانوس به دست،
سمت صبح نشانه میرویم
و روشنی و ادراک،
در بامدادخانه پدیدار میشود
من میمانم و یاد او،
و شبی که به یاد او گذشت
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها



