حرف‌ها در دهانم نمی‌چرخید

زبانم را گویی…

و سرانگشتانم بودند

که راوی قصه شدند

از آسمان، تندباد وزید

و من نوازش باد را

از پشت دریچه‌ی کولر دیدم

تماشایی بود:

رقص پرده‌ها در آغوش خیال‌انگیز وسوسه

و علائم هشداردهنده پس از آن

که به ملاطفتی ختم می‌شد

از نیمکت چوبی داخل حیاط

صدای جیرجیر برخاست

انگار کسی آهسته نشسته باشد

و حیاط پر شد از جادوی لبخند

پاییز دوباره آمده بود

و دهانش بوی بستنی می‌داد

درخت‌ها به رهگذران “هلو” تعارف می‌کردند

و آتشی در سینه‌ی من

غلیان احساس داشت

کسی آمده بود

که فرهنگ‌واره‌های نامش

کهکشانی بود از رد قطارهای تندرو در مغزم

کسی با چمدان

با چشمانی مست واره

و من،مردی نشسته در واگن زمان

رصد می‌کردم

دست‌های اشتیاقِ درخت صنوبری را

که حوصله‌ی پنجره را

در آغوش گرفته بود

من از سر تکلیف

در بلاتکلیفی محض

در تار و پود دقایق

با خیال همنشینی با ماه…

هنوز هم

هر شب

خانه را آب و جارو می‌کنم

به امید…

#علیرضا_ناظمی

1

برچسب گذاری شده در: