به استقبال چشمانت
در پنجراه ِ افق خواهم دوید
تا برای هفتهی بعد
ریزشِ انگشتانت بر پوستم
چون برگهای باران
قامتِ خمیدهی آرزوها را
با شرابی از نورِ دیدارت سیراب کند
که من، چون اسفند ِنارسی درخاکستر خاموشی
در سایهی سنگینِ کوهی خفته بودم
ـ بی بهره از نسیمِ طلوعی
بیخبر از نوازش باران
و اکنون، در پیچِ نخستینِ جاده
ـ جایی که کوهپایه؛
زخمِ کهنهی زمین را فریاد میزند ـ
در غروبی که مرا در مشتِ سردش فشرد
همچون شمعی درآتش چشمانت
در انتظارِ آوازی از ژرفایِ آسمان
آماده می شوم برای
-سوختن در حرارت نگاهت…
با آسمانی اشتیاق
ویک بغل دلدادگی ابرناک…
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها