لحظههای جانگزای همآشنای من
آن نسیمی ست
که رقصان …
چون پرندهای زخمی
بر شاخسار زمان مینشیند
و در اشتیاق همآغوشی با تابِ مُشکینِ گیسوی شب
در بستر زندگانی، رنگ تعلق میگیرد
و بامدادانِ دلِ اندوهِ من
تنها در پناهِ چترِ چشم تو
به تماشای نیلوفران شکفته در توفان حوادث
از رسای نام جاودانهی باد،جان میپذیرد…
و این دوری ِبیپایان
که چون رودی خموش
در ژرفای شب جاریست
در گرمای آغوشِ روشنایی تو
بدل میشود به سپیده دمی از شوق
وگردش فصلها در لبخندت
در هر بامداد
که تو به وزش مهربانی جادویت
چشمکِ خندانیمیکاری
بی پروا درآشیانه ی دهاندره فصل ها
پهن می شود شبیه رود
قد می کشد شبیه باغ
سرخ می شود شبیه سیب
سبز می شود شبیه توت
#علیرضا-ناظمی
نمایش دیدگاه ها