زخمه های سه تارِ شکسته

اتاقی خالی از صدا

در هیبتِ سربازی که

چکمه هایش رگبارِ تاریکی را

بر پیکرِ خاک می‌پاشد.

مترسکها…

 با کفشهای گِلی و پاهای خسته

جغدی می‌شوند پیر

 با آوازِ غرابی که از درختِ بلوط سینه می سوزد

سایه‌ی ابرهای سیاه، چون فرشته‌های جَرّاد

بر گستره‌ی وطن می‌خزند…

و طلوع…

 با دندانهای خون‌آلودِ خمپاره‌ها

رقصِ بلدرچینها را در دود غرق می‌کند.

زوزه ی مرگ شیهه می کشد

رجز شیر، در آیینه‌ی شکسته‌ی میدانِ جنگ

همنوا با فریادِ مردی است

که از گورِ هزاران ساله‌ی خویش

فریاد سروش‌سر می‌دهد

رجز شیر، در آیینه‌ی شکسته‌ی میدانِ جنگ

خروشی است که از گلوگاه تاریخ برمی‌خیزد…

دارکوب، بر تنه‌ی‌درختی که

ریشه‌هایش از خون سیراب است

می رقصد تا فریاد

 زمین را بشکافد…

شلیگ گلوله پایان ناتمام تمام سکانس‌هاست

سیاهی عزا،غربت،غم…

چنبره می زند بر شاخه های تاک

دلِ رعشه‌ی پنجره، با هر شلیک

از شیشه‌های خردشده ی ِمدرسه فرومی‌ریزد…

پریشانی گیسوی دختری در باد

 به تیتر نخست روزنامه‌هایی می‌پیچد

 که از قحطِ نان می‌گویند

 نه از اشکهای بیصدا…

 وخلسه ای ظهر گاهی که آفتاب می‌ وزد

 با بهتی ناباورانه

و سایه روشن راه درخون می لغزد

و آب همپیاله‌ی فقر می‌شود

در گلوهایی که تشنه‌اند… تشنه‌ی‌عدالت

و باز درنوبه ای دیگر

 پیراهن چرکین دلقکها

 به مهمانی فردا فرا می‌خوانند

نگاه گنجشک های …

گنجشک روزی معصوم را…

#علیرضا_ناظمی

3

برچسب گذاری شده در: