دلتنگی و دیگر هیچ… دراسارت لباسهایم، دربُعد زمان فقط سایهات، روی دیوارِ اتاقمان با هرباد که ازپنجره…
ساکنطبقهدوم
لابلای برگههای پیچخوردهیخاطرات جای خط خوردگی های عمدی وسط حوض ابری شعرها به دنبال روزهایی میگردم که…
در تکثیرِ بغضِ هر شب سر به گریبانِ خویشم؛ دریا دریا… چشمهایت از خجالت، در ماه میلغزد!…
تازیانهیِ نگاهت را باد میجوید از دهانِ شرم، زخمی بر شنهایِ زمان… و تلاشِ بیقرارم را در…
ببین چگونه مرا بردی به سفری از جنسِ خیال… از روایتِ آشنای دستهایت وقتی باران پاشیدی بر…
در خلوت ِ حسِ لمسِ نگاهت در آمیزشِ چشمها دکلمههای دوستداشتنت لببسته میگریند در سرودی برای رستاخیز…
درد شاید، همین تکرارِ واژهها باشد بر بستر سپیدِ سطرها آنگاه که همه پنجرهها در آغوشِ شرجیِ…
به تو شبخوش میگویم با فانوسی که در دستانم میلرزد …
همراهت هستم… تا خورشیدِ پلکهایت دوان دوان هر صبح از گذرگاهِ ریشهها بدمد در روز تا باور…
پشت ابرِ نگاهت، دستم رو شده است… بگو؛ بر فراز کدام سجادهی اشک چشمانِ بیواژهام اینگونه بیصدا…