از باران گفتگوها داشتیم و نمیدانستیم چه چیزی پنهان است در صدایش وقتی قنداقهی درد به دست…
تمام شادی مرا به دنیا آوردهاند چشمهای قشنگت این میهمان واژهواژهی شعرهایم وقتی کلمات بوی تو را…
چند ماه مانده تا به زمستان برسیم تا فصل خوشِ لذت تا آینهبندان مکرر آمدنت از سواحل…
به عقب برمیگردیم: به چهارراه، به چراغ قرمز به فصلِ دروی آی باکلاه! به پاییز چیدن خرمالوهای…
هنوز هم در تداوم دوستی با شعرهایی وسوسهانگیز از درختها فاصله میگیرم با کلماتی که بوی زیتون…
سحرگاهان خواهم آمد؛ تا از دورترین نقطهی افق، برایت طبقی از شعر بیاورم خواهم آمد، تا پردههای…
نشستیم و دست شستیم از هر چه تقدیر در سکوت گنجشکها، فریاد زدیم، هوارکشیدیم و مِنمِنکنان از…
به سخن لب میگشایم: نه دروغی هست، نه فریبی از توبه مهر از تو به لطافت سخن…
گذشتهام غاری ست پنهان در دل سنگها که نمیخواهم از آن سالهای رخوت و درد سخن بگویم…
