از باران

گفتگوها داشتیم

و نمی‌دانستیم

چه چیزی

پنهان است در صدایش

وقتی قنداقه‌ی درد به دست

آب و جارو می‌کرد کوچه را

به هوای التیام

سال‌هاست ما باران را نفهمیده‌ایم

در خلوت هیچ شب وسوسه‌انگیزی

که سر در چاه تاریکی اشک می‌ریزد

در گلویش هیچ سکوتی را درک نکردیم

و از خواهش چشم‌هایش

دست‌هایمان را دریغ کردیم

و به محض آمدنش

چتر برداشتیم

به کوچه آمدیم

و خندیدیم

به شبِ گریه‌های بی‌امانش

در دل روزهای سرد صبوری

مزرعه‌ها او را ترک کردند

حافظه‌ی باغ‌ها بیابان شدند

کابوس‌های لعنتی باد

وزان

به آرامشش حمله ور شدند

سنجاقک‌ها در غمش رقصیدند

و بیدها شلاق شانه به گیسوانش‌

کشیدند

جهان جای بی‌ارزشی شد

باران گریست

باران نمور شد

باران خشکید

و جز مشتی رطوبت کپک‌زده

بر صفحه‌ی شطرنج شهر

نشانی نماند

دنیا،

باران

باران ،

دنیا

روزی سه نوبت…

#علیرضا_ناظمی

2

برچسب گذاری شده در: