من هنوز
به باورِ پَرِهای سپیدِ بادبادکها
که هر صبح
از چینِ پردهی خوابم میگریختند
ایمان دارم…
و به روشنای چهرهی نمناکِ مادرم
که زیر فانوسِ لرزانِ سحر
در گوشِ زمان میخواند:
ستارهای
بر گُلوگاهِ تُنِکِ شب نشسته
و تو روزی
با انگشتانِ معصومِ آذرخش
پوستِ یخزدهی تاریکی را میشکافی
تا آهَش را
تا ابد
در گلو نگه داری…
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها