ببین چگونه مرا بردی
به سفری از جنسِ خیال…
از روایتِ آشنای دستهایت
وقتی باران پاشیدی
بر خطِ خشت های خانه یخاطره ی ما …
و سوسو میزد گلهای رُزِ قرمز
به خونِ عشق
دلم را به تاراج میبری
پشتِ نفسهای بیقرارِ قدمهایت؛
و من چه بیرحمم
که تنها تو را مینگرم
از پشتِ قابِ یخزدهی آشنایی
در لحظههای نابِ بودن …
با لبخندهایی که اسیرِ آرامشت کرد
هنوز نُتِ تلخِ درختِ آلوچه
در گوشهایم زمزمه میکند
نفس هایت را
وقتی حسِ آمیختگیمان
در گرههای دوستداشتن
جان میگیرد
به راستی، این چه تقلایی ست
که در منطوفانی از نو میافروزد؟
بانو جان!
هنوز…
صدایِ ضربانِ قلبِ من را
در سکوتِ شبهایت میشِنوی؟
#علیرضا_ناظمی
نمایش دیدگاه ها